"آزادی دشمن خیال است گر آزادی دست ندهد در زندان برای زندانیان خواهند گفت ،خیال تنها راه زنده ماندن است"...تبلیغ فیلم اعتراض بود.چقدر دوستش داشتم جمله آخر انگار ترسی شیشه ای رو پر از آب میکرد، میزد میشکست رو دیوار و میریخت رو پاهات.خوشم میومد میریخت .. با خودم تکرارش می کردم..
چه باید بکنم؟هر روز نعش خود را جمع کرده و بالا پایین می کنم ،آدرنالین الکی تزریقش می کنم شاید مقطعی روی بدنم جواب داد .امروز عصر روی صندلی طوسی آن اتاق سفید در حالیکه بقیه مشغول اتود زدن بودند فهمیدم بی فایده است .. در و پیکر من خیلی وقت است به مسکن ها مقاوم شده اند و بدتر از اون اینکه دیگر راهی برای سنتز مسکن جدید نیست.
من، فردا ،در آزمونی که دو سال منتظرش بودم شرکت نخواهم کرد و جالب اینکه در ده روز اخیر حتی تصور و مرورش هم از کنارم رد نشد .بی اهمیتی ماجرا همین جا هویداست که فاصله فهمیدن خودم و شما در عدم حضورم، اندازه نوشتن این پست طول کشیده است. آخر خیال مگر به همین الکیاس؟
چند سال پیش بود ،چشم سفیدی دخترانه ای کرده بود و بقیه حسابی از خجالتش درآمده بودند. از سهم تمیزی خانه،دستشویی توالت به او رسیده بود.فردایش دوشنبه بود.امتحان داشت.رفت و دستشویی را برق انداخت و احتمالا وقتی کارش تمام شد سرش را بالا نکرده بود تا چشمش بیفتد به آنها که با اعتماد به نفس ناشی از پیروزی روی کاناپه لم داده بودند ...موفق شدند.تنبیهش کرده بودند.
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابمو از غصه ی این خواب ندارم
دلتنگمو با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دل تنگی من نیست
بسیار ستمکارو بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
عهد شکن نیست
عهد شکن نیست
پیش تو بسی از همه کس خوار ترم
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کوی ات
دانی که ز اغیار وفادارترم من
بر بی کسی من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بی کس و بی یار ترم من
بی یار ترم من , بی یار ترم من , بی یار ترم من
بی یار ترم من , بی یار ترم من، بی یار ترم من
بی یار ترم من
تک تک انگشتها ،صداها ،نفس های اسنومن به خانوم اتووود
ساعت حدود یازده شب است و در سالن شماره دو پردیس ملت منتظرنشسته ام فیلم هفت ماهگی شروع شود ،همین نیم ساعت پیش از اتاق بیرون اومدم و در حالیکه همه خانواده از دو ساعت قبل منتظر پخش این قسمت برنامه نود بودند زنگ زدم آژانس و حالا نشسته ام روی صندلی که پیاده تا خانه مان ،ربع ساعت فاصله داشت .فرار کردم . آن فاصله دو سه ساعته تا خواب دوشنبه شب را فرار کردم. امشب سختم بود امشب را فیلم می بینم حالا مگر چه می شود؟
برایش گفتم صبح ها برایم ترسناک است .فردای همان شبهایی که من و روزگار بهم تلخی می کنیم .لحظه ای که چشمهایم را باز می کنم و اولین آوار همان "باز" بیداری به جنجال شبانه دیروزی است. زمانی که حتی خط خطی کف دستم هم خالی از گارد و استدلال دیشب است و پس لرزه می آید و مرا در بی دفاع ترین لحظات روزم هشیار می کند.خوبی اش این است که هیچ وقت هم قرار نیست در تاریخ معلوم شود چند صبح باید زیر فشار این برق گرفتگی مرد تا که یک روز مثل مغناطیس آمدن " بدون اجازه " هوای رفتن کند و بشود از خشک شدن صبحگاهی در آمد. بی واکنشی قطعا مهمترین نشانه چنین روزی است از بدنی که دیگر به یک هجوم نمی ریزد و همان لحظه" من" دوباره متولد می شوم. برایش عجیب بود.معتقد بود برعکس من صبحها قوی تر می شود.آن شب هر چقدر سخت تمام و سپری شده و بیداری مولد این خبر است .منطقی بود.ابروهایم بالا پایین و لنگه به لنگه شد و داشتم زیر و رویش می کردم که خنده اش گرفت ....گفت خودشناسی از روی الهه های یونان باستان را شنیده ای؟نشنیده بودم به خنده و نمک گفت به تو می آید الهه جنگجو باشی،ابروهایم لنگه به لنگه تر شد.بسیار پسندیدمش.