برایش گفتم صبح ها برایم ترسناک است .فردای همان شبهایی که من و روزگار بهم تلخی می کنیم .لحظه ای که چشمهایم را باز می کنم و اولین آوار همان "باز" بیداری به جنجال شبانه دیروزی است. زمانی که حتی خط خطی کف دستم هم خالی از گارد و استدلال دیشب است و پس لرزه  می آید و مرا در بی دفاع ترین لحظات روزم هشیار می کند.خوبی اش این است که هیچ وقت هم قرار نیست در تاریخ معلوم شود چند صبح باید زیر فشار این برق گرفتگی مرد تا که یک روز مثل مغناطیس آمدن " بدون اجازه " هوای رفتن کند و بشود از خشک شدن صبحگاهی در آمد. بی واکنشی قطعا مهمترین نشانه چنین روزی است از بدنی که دیگر به یک هجوم نمی ریزد و همان لحظه" من" دوباره متولد می شوم. برایش عجیب بود.معتقد بود برعکس من صبحها قوی تر می شود.آن شب هر چقدر سخت تمام و سپری شده و بیداری مولد این خبر است .منطقی بود.ابروهایم بالا پایین و لنگه به لنگه شد و داشتم  زیر و رویش می کردم که خنده اش گرفت ....گفت خودشناسی از روی الهه های یونان باستان را شنیده ای؟نشنیده بودم به خنده و نمک گفت به تو می آید الهه جنگجو باشی،ابروهایم لنگه به لنگه تر شد.بسیار پسندیدمش.

برایم گفت...نه ،چیزی نگفت حرفی نزد و  نمی خواهم از زبان خودم او ی(نگارنده به جای او نمی داند چه بگذارد و قابل ذکر است از ترکیب منحوس دوست پسر هم به شدت بدش می آید) واقعی را بخوانمش غیر ممکن است از یک عاشق ،جز تحسین حتی آلوده به خشم "واقعیتی" اتفاق بیفتد .پس تمام که شد، نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه دلیل و برهان احمقانه بتراشم که چه شد و یا چه وضعیتی دارم یا چه چیز بیشتر از همه آزارم می دهد و او هم حق دارد و..به حال  فطری انسان در این مواقع ،زانوی غم بغل گرفته به خاطرات چرک ناخنکی زدم وچشمان پر شده ام را بستم و فکر کردم دوستش داشتم.. چقدر؟فقط خدا می دانست...

برایش گفتم فیلم قصه های بنی اعتماد را ندیده ام اما در فیلم سکانسی است که روزگاری ، به حال و احوالی خاص عزیزی برایم رونمایی اش کرده بود. هر وقت زمان داشتی آن را ببین و به یاد من بیفت.شاید بتوانی راحت تر هر دویمان را ببخشی..نشنیده بود انگار...امروز فهمیدم صاحب بی توجه راکد ترین زندگی دنیا را گرفته اند به جرم اغتشاش در نظم عمومی ...پایان کار آدمیان نیست؟

برایم گفت شنیده که "زمان حلش می کند. کار تو فقط این است :بازش نکن" دیگر از خدا چه می خواهم؟ همه کارهای سخت را زمان می کند و برای من یک فقط ناقابل جامانده..فقط باز نکنم نوشته ای را که مطلعش این بود:


 نعمت وصل تو را اینگونه کفران می کنم.