"اگه بخوای پوکر بازی کنی حتما باید عینک بزنی از اون هایی هستی که سریع لو می ری،اول چشم ها و بعد صدات"


خاله پری پر کشیده است .به نام ،دوست دوران دانشجوئی مامان و به کام همه ی خانواده شده بود در همه این سالها. بارها گفته ام خانوادگی به دوست خوش شانسیم و خاله از آن دانه درشت های  این دایره ی قسمت بود.

اصفهان زندگی می کرد اما اصالتش به شیرازی می کشید با همان خونسردی ذاتی معروف مردمانش .تصورش سخت نبود برجستگی لب و دندان های ردیف و بینی خوش فرم روی آن پوست سبزه، در سالهای جوانی نوید چه زن زیبایی را می داده است .حال آنکه روزگار هیچگاه برایش روال و معمول را پسند نکرده  بود. بیماری کلیوی مادرزادی اش،ام المرض همه ی بدنش می شود .چشم هایش آسیب می بینند و به دلیل ضعف جسمانی از همان زمان به اجرای رژیم غذایی مادام العمر مجبور می گردد.اینها را مامان تعریف می کرد و تصور بقیه اش سخت نبود که با توجه به غرور لایزال و زنانه خاله چرا هیچ وقت نخواست ازدواج کند .حتی بعدها انگار پرهیز دائمی از طعم های معمول نم نم تبدیل به منش و گسترده تر شدن  پذیرش زندگی اش شده بود.بی توجه به مسائل گزنده و بی اهمیت در روابط عادی و غیر عادی چنان رفتارش اختصاصی و دست نیافتنی می رسید که گویی انگار واقعا می شد(؟) همه آن چرب و چیل های درون و برون را در تن جا  گذاشت و ادامه  داد و آخ که چقدر مقاومت و سرسختی بی ادعایش انحصاری اش کرده بود .سالهای دبیرستان کمتر می دیدمش بدون کوچکترین شکایتی ده سال برای مراقبت از مادر و بعد ها خواهر بزرگترش به شیراز برگشته بود.عذاب عظیمی برایش نبود که تحمل کردنش را ستایش کنم .خیلی جلوتر و خیلی پیشرو تر از این حرف ها بود که این سنگریزه ها زندگی اش را خراب کند .نظریه های روانشناسی در بعضی موارد معتقدند حجم زیاد و افراطی محبت به دیگران از یک جور نیاز و خواهش و مهر طلبی و جواب گرفتن و چه و چه نشات می گیرد.باید خاله را بیننده بودید تا متوجه شوید چقدر مضحک است در چنین کتگوری رایج و معمولی حبسش کنید. زندگی برایش لذت بخش تر و راحتتر از آن بود که بخواهد به اجبار حتی لوازم معنوی آسانش کند کار خوب خودش را برای اطرافیانش به بهترین شکل انجام می داد و در عین حال بلد بود در خانه اش مدتهای طولانی به تنهایی با رادیو عزیزش خوش بگذراند و خطاطی کند  ،آن شجاعت معروفش چنان در وجودش  جا خوش کرده بود که او را نه فقط از تنها ماندن که حتی بیماری و مرگ هم نمی ترساند هر چند  فراموش هم نمی کرد که روابط چقدر خوشحالش می کنند.دختر بزرگ خانواده این خاصیت را دارد که نوستالژی های زیادی از آدم های دور و بر بچگی اش داشته باشد و شانس این را داشته باشد که بارها و بارها بتواند این خاطرات را تمدید کند.خاله را در سالهای بازگشت به خانه بیشتر می دیدم.اگر حوصله داشت با هم  فیلم و سریالهایم را  می دیدیم که من آنهمه دوست داشتم و او که اصلا دوست نداشت. درست بر خلاف آشپزی که هر دو عاشقش بودیم و او برایم از زنجیره تمام نشدنی غذاهایی که  از اقصی نقاط ایران بلد بود و من هم از خورده دسرهایی که  دست و پا شکسته یاد گرفته بودم حرف می زدیم،و حتی نمی دانم چرا آن وسط ها هیچ وقت به فکرمان نرسید مثلا از کتب تاریخی که او سواد آکادمیکش را داشت و من نیز همیشه سرگردانشون بودم صحبت کنیم.....من فقط به وضوح می دیدم بعد این همه سال و تفاوت نسل و تکنولوژی و...  همچنان به مصاحبت و شوخ طبعی تیز کلامش گرفتارم ،هر چند این اواخر نسترن نامرد تز موبایل جدید را به سرش انداخته بود  و زیاد محلم نمی گذاشت:)ماه پیش برای آخرین بار دیدمش امده بود به برادر زاده اش که به تازگی بچه دار شده بود کمک کند ،پیش دکتر همیشگی کلیه اش برود و البته به ما هم سر بزند..دکتر برومند بعد سی سال نگاهی به او انداخته و گفته بود انگار کلیه ات دوباره جوان شده خانوم کاظمی. با همه خویشتن داری اش لبخند کمرنگی زد و برای مامان تعریفش  کرد. یک ماه بعد وقتی برای مراسم فوت یکی از اقوام به شیراز رفته بود از تصادف جان سپرد .دقیقا به همین واژه ،خاله بعد سی سال بیماری شدیدا کنترل شده به" تصادف" درگذشت .

دکتر معصومی دارد با حرارت  دستگاه های مختلف و دتکتور ها را توضیح می دهد چشم هایم پر از اشک شده اند" میشه من امروز زودتر برم ؟"مات می شود خنده همیشگی اش رفته انگار گفته حتما یا چیزی شبیه به این..  در سکوت و با طمانینه وسایلم را جمع می کنم و راه  خانه را می گیرم ..راه را با پیاده روی کشدار می کنم و آرام اشک می ریزم ، به خانه میرسم و چشم هایم همچنان سیراب نشده اند.همه این دو هفته  اشک، پرده نشین می شود. عزیزم همیشه می گفت گریه کردن هم دل خوش می خواد .راست می گفت حقیقت این است که من دلم خوش است به همین مرگی که نتوانسته قامت سربلند او را خم کند به همین زنی که زندگی اش  بدون قطره ای افسوس و حسرت سپری شد. من دلم خوش است حتی به غم بی درد رفتنش و با خیال راحت می توانم اینجا  برای او رو کاناپه لم بدهم و  برای نداشتنش در کنارم اشک بی پایان بریزم.


":-درگیرش نشو"

نمیشه،انگار بگی نذار چشمات لوت بدن ومنم بگم عمرا ...جوری گولت میزنم که نفهمی.. از این حرفا که میزنن و اونوقت حماقت هم به چشمام اضافه بشه

":-اینقدر با خودت بی رحم نباش بچه"

بی رحم نیستم اگه بودم تو حتما بابتش جمله ای داشتی برام،اما نداری.چون می دونی حقیقته 

":-راست میگی"